برای برگزاری یادواره شهید «بهنام سماوات» تصمیم گرفتم با خانوادهاش ارتباط برقرار کنم تا اگر بشود یادواره را در منزل شهید برپا کنیم؛ از طریق وصیتنامه آدرس خانهاش را یافتم، برایم خیلی جالب بود که بعد از 30 سال خانهشان در همان نشانی پشت پاکت بود؛ یک روز به همراه دوست و همرزمم به منزل مادرش رفتیم؛ دیدیم مادر شهید بیمار است و روی تخت خوابیده و یک پرستار از او مراقبت میکند؛ از دیدن این صحنه بسیار متأثر شدیم اما تأثرمان زمانی بیشتر شد که فهمیدیم مادر هنوز چشمانتظار فرزند شهیدش است، برای این مادر به جای پیکر فرزندش، گل تشییع کرده بودند؛ آن موقع فهمیدم چرا بعد از 30 سال آدرس خانه تغییر نکرده است؛ مادر چشمش میترسیده که نکند خانه را عوض کند و بهنامش بیاید و ببیند کسی منتظرش نیست؛ مادر دائم میگفت «انتظار خیلی سخته مامان جان، خیلی سخته....». یکی از دوستان در باکس نظرات، یادی از شهدای گردان غواصی کرده بود و نام بهنام را هم برده بود؛ برایش نوشتم:
سلام جان من
چه نامهایی را آوردی ...
گفتی بهنام و بر جانم آتش نهادی
چند روز پیش با علی آرام، به دیدار مادر پیرش رفتیم
تصویر بزرگی از بهنام بر بالای تخت مادر بود و رعشههای گاه و بیگاه بیماری پارکینسون آزارش میداد...
اما انگار مادر خودم بود، عزیز بود، مادر همرزم شهیدمان...
میدانی که بهنام در کربلای چهار جاودانه شد...
نه پیکری نه حتی پلاکی..
برای مادر... گل... تشییع کرده بودند...
نمیدانی چگونه، این مادر، هنوز چشم به راه آمدن بهنام بود...
شاید بعد از این همه سال به همین خاطر هنوز خانهاش را عوض نکرده بود.
شاید میخواست بهنام ساک بر دوش، بعد از این همه سال باز برگردد...
بهنام در آن زمستان، پرکشیده بود.
اما مادر، هنوز منتظر بود.
میفهمی...
مشخصات مدیر وبلاگ
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دسته بندی موضوعی
دوستان